عقل افسرده

سفسطه با دیازپام ۱۰

عقل افسرده

سفسطه با دیازپام ۱۰

معرفی کتاب

  

اروس و تمدن

اروس و تمدن               تحقیقات فلسفی درباره‌ی فروید 

 

 

هربرت مارکوزه
امیرهوشنگ افتخاری‌راد

  

ناشر: چشمه  

چاپ: یکم؛ ۱۳۸۹

قیمت:۷۰۰۰۰ ریال 


 

امیر احمدی آریان: بحث بر سر نحوه‌ی ادامه‌ی راه پرماجرا و پرپیچ‌وخمی که زیگموند فروید به روی دانش بشری گشود، چه بسا از بحث پیرامون خود فروید نیز داغ‌تر است. این امر از پیامدهای طبیعی کار هر فیلسوف بزرگی است، چنان که ادامه‌ی مارکس و ادامه‌ی هگل نیز از خودشان بحث‌برانگیزتر بوده‌اند. فروید گستره‌ای تماماً نو به روی بشر گشود، و حق دارد که از کشف ناخودآگاه به‌عنوان سومین شوک بزرگ تاریخ بشریت، پس از گالیله و داروین، یاد می‌کند.


کار فروید را در مسیرهای متفاوت ادامه داده‌اند: یونگ، فروم، آدلر، لاکان، و ده‌ها روان‌کاو و متفکر بزرگ دیگر، هر یک به نوعی وارث هگل و ادامه‌دهنده‌ی بخشی از سنت عظیمی هستند که او بنیان نهاده است. در این میان، جایگاه هربرت مارکوزه منحصربه‌فرد و تا حدی استثنایی است، او مهم‌ترین چهره‌ی فلسفی معاصر است که تلاش کرد پیوندی خلاق و بارآور میان فرویدیسم و مارکسیسم برقرار کند و به‌سوی نوعی سیاست رهایی‌بخش حرکت کرد که برآمده از این پیوند است. این دغدغه‌ی همیشگی مارکوزه تا آخر عمرش باقی ماند، و تعلق خاطر او به این تلفیق را کمابیش در اغلب آثارش می‌توان ردیابی کرد. اما مهم‌ترین دستاورد مارکوزه در این راه، بی‌شک کتاب «اروس و تمدن» است. در این کتاب است که مارکوزه استادانه قرائتی سیاسی از فروید به دست می‌دهد و او را بیشتر به‌عنوان فیلسوف می‌خواند تا روان‌کاو. کار مارکوزه استوار است بر متن‌های غیرفنی فروید، متن‌هایی که فروید براساس دغدغه‌های شخصی‌اش نگاشت و بیشتر به‌عنوان کار روشنفکری او اهمیت دارد تا کار تخصصی‌اش. مارکوزه از خلال قرائت خلاق متونی چون «ناخرسندی‌های تمدن» و «توتم و تابو» و نظایر آن، می‌کوشد فروید فیلسوف را برجسته کند.


اما شاید جنجالی‌ترین بخش این کتاب خلاق مؤخره‌ی آن است، که در حقیقت حکم تسویه‌حساب مارکوزه با سایر فرویدی‌ها را دارد. انتقاد تندوتیز مارکوزه از یونگ و فروم به‌عنوان دو ادامه‌دهنده‌ی اصلی راه فروید، و دفاع از آرای خود فروید در برابر تحلیل‌های این دو، مؤخره‌ای بسیار خواندنی برای کتاب فراهم آورده است. 

 

 


گیرنده: خدای آسمان‌ها

 

 

به نام خودت!

خدای بزرگ!

اگر از حال من پرسیده باشی دو روزه سرما خوردم و از همه­‌ی کارهام عقب موندم. حوصله‌­ی هیچ کاری‌­رو ندارم. نه مطالعه، نه پایان­‌نامه، نه کارهای اداری، نه کارهای عقب افتاده‌­ی دیگر. با دوست­‌دخترم دعوام شده و در شبانه‌­روز 20 ساعت می­‌خوابم.    

*** 

خدای خیلی خیلی بزرگ! بهت حق میدم که فکر ­کنی به بهترین شکل ممکن داری دنیا را مدیریت می­‌کنی چون می­دونم که تا حالا سرما نخوردی و دقیقاً نمی دونی سرماخوردگی یعنی چی. اگه تو هم یه بار وسط یه پروژه­‌ی مهم کاری، سرما می­‌خوردی و مثل من ناچار می­‌شدی کاروبار اداریتو به همکارت بسپاری و بعد متوجه بشی که اون یارو عمداً گند زده توی اموراتت، احتمالاً در مدیریت خودت بر جهان شک می­‌کردی و آن را به محمود واگذار می­‌کردی تا دنیایی فارغ از هرگونه بیماری، و از جمله سرماخوردگی، برایمان درست کند!    

***  

خدای بسیار بسیار بزرگ!! مومنین میگن هرچیزی که در این دنیا وجود داره حتماً یه حکمتی داره. میگن حتا اگه برای کسی ضرری داشته باشه، یه جایی، یه جوری برای بقیه فایده داره...!

یه بار فرصت کردی، بیا مرد و مردونه بشینیم تا بهت ثابت کنم در سرماخوردگی هیچ حکمتی وجود نداره و این بیماری موذی برای هیچ کسی هیچ منفعتی نداره.      

با تشکر و تقدیم احترام 

یک بنده­‌ی سرماخورده­‌ی معترض 

 

 

این دانش‌آموزان دوست‌داشتنی

 

 

 

نمی‌دانم چرا قرارم را با یکی از دوستان، درست جایی گذاشتم که اصلی‌ترین مسیر راهپیمایی بود و نمی‌دانم چرا من که همیشه با تأخیر سر تمام قرارهایم می‌رسم، این‌بار ده دقیقه زودتر رسیدم و دوستم که همیشه سر وقت می‌آید، ده دقیقه دیرتر رسید. شاید همه‌ی این‌ها در کار بود تا این پست نوشته شود و از این طریق مشت محکمی بر دهان آمریکا زده شود!! 

  

***

 کنار پیاده‌رو ایستاده بودم. جمعیتی که همچون سی سال گذشته آرزوی مرگ آمریکا و اسرائیل را می‌کرد، از کنارم می‌گذشتند. داشتم کلافه می‌شدم. سرم را پایین انداخته بودم و با گوشی‌ام ور می‌رفتم. صدای پسری را شنیدم که داشت فعل "دادن" را به‌صورت امری و پرسشی و برای دوم شخص مفرد مؤنث صرف می‌کرد. برگشتم و پسرک را دیدم. از روی قیافه‌اش حدس زدم که دبیرستانی باشد اما پلاکاردی که روی آن به "یوم الله" بودن امروز اشاره شده بود، آدرس دیگری داشت: مدرسه راهنمایی شهید.........! برای تشخیص سن دوم شخص مفرد مؤنث نیازی به تعقیب پلاکاردشان نبود؛ از کوله‌پشتی منقش به تمثال مبارک حضرت جومونگ می‌شد حدس زد که دخترک برای اطاعت چنین امری ـ حتی به لحاظ فیزیولوژیکی! ـ بسیار کم دارد!  

  

***

این داستانک در طول بیست دقیقه‌ای که منتظر دوستم بودم، بیش از بیست بار تکرار شد. شخصیت‌های داستان تغییر می‌کردند، فعل‌های صرف‌شده تغییر می‌کردند، اما نقش‌ها همان نقش‌ها بودند. گاه محجوب‌تر(!) که به اشاره‌ای و لبخندی و چشمکی اکتفا می‌کردند و گاه جسورتر که دستانشان را زحمت داده و به قصد تقرب به آن حالت روحانی مشخص، به کنکاش در آن میانه می‌پرداختند. 

***

امروز هم یوم‌الله بود، هم روز دانش‌آموز و هم قرار بود بر دهان و جاهای دیگری از کشور محترم  آمریکا ضرباتی وارد شود. و من برای اولین بار هم معنی یوم‌الله را فهمیدم و هم به چشم خودم دیدم که دانش‌آموزان این مملکت چگونه به دعوت حاکمانشان لبیک گفته و با تبادل شماره و چیزهای دیگر، این روز را تا بیخ گرامی داشتند؛ و هم در یک رفراندوم غیررسمی خیابانی دیدم که دانش‌آموزان کشور ارزشی و ولایی ایران که آینده‌ی این سرزمین را می‌سازند، در جنگ فرضی کشورشان با آمریکا، ولو در سطح تئوری، طرف کدام‌یک را خواهند گرفت.

غر زدن با طعم فلسفه

«من با نظر تو مخالفم اما حاضرم جانم را فدا کنم تا تو بتوانی حرفت را بزنی!»
ولتر

 

1

نمی‌دانم کی قرار است کمی قدرت تحملمان را بالا ببریم. نمی‌خواستم دومین پست وبلاگم باز هم غر زدن باشد، ولی فکر کنم دارد می شود.

با این‌که در پست اول توضیح داده بودم که مشی این وبلاگ چگونه است ولی باز هم نامه‌هایی از طرف "ساسان" ، "مهرداد"، "یک دیوانه"، "فوتبالیست" ، "امیرعلی" و... به صندوق پستی وبلاگ ارسال شد که حاوی مقادیر قابل توجهی پند و اندرز بود! (حالا این دوستان، با این سرعت، از کجا به وبلاگ من لینک شده بودند را نمی دانم.) 

نمی­خواهم فکر کنید دلیل نوشتن این پست، همین چند نامه­ای است که از این دوستان دریافت کرده­ام. شاید بهتر است این گونه فکر کنیم که این نامه­ها بهانه­ای شد برای یک درددل قدیمی. یک درددل به­جامانده از روزهایی که در وبلاگ قبلی­ام می­نوشتم و کامنت­هایی را در وبلاگ خود و دوستانم می­دیدم که باعث می­شد احساس جهان سومی بودن تمام وجودم را فراگیرد.

 

2  

می­دانیم که عقل مدرن، که با دکارت معنا می­یابد، یک عقل سوژه­محور است. در تفکر مدرنیته، سوژه خودمختار و خودبنیاد است و این­گونه است که مدرنیته با فردیت گره خورده است. مبنای تنظیم روابط اجتماعی در جوامع مدرن، هویت فردی است نه هویت جمعی و فضاهای شخصی و اختصاصی، از دفترچه­ی خاطرات گرفته تا وبلاگ، همه و همه راهی است به سوی تحقق این فردیت مدرن. 

می­خواهم بگویم که اینجا وبلاگ "من" است. تأکیدم روی "من" به این دلیل است که "من" تعیین می­کنم اینجا چه­چیزی بنویسم و چه­چیزی ننویسم. "من" هستم که می­اندیشم و حاصل اندیشیدنم را مکتوب می­کنم و آن را دلیلی برای بودن خود قرار می­دهم. در اینجا، در این فضای مجازی، "من" می­خواهم واقعی باشم.  می­خواهم باور کنم که وبلاگ به­عنوان یک رسانه­ی مدرن در یک فضای مجازی، درپی آفرینش یک "من" واقعی است نه یک "من" مجازی. می­خواهم به خودم حق بدهم که یک "فرد" مدرن باشم. می­خواهم تمرین کنم که به "فردیت" احترام بگذارم.  

 

 3

 یک پاراگراف هم برای دوستان متدین موعظه‌گر: 

دوست من! 

"من" اگر می­خواست مثل "تو" بشود، وبلاگ نمی­نوشت، می­رفت حرفش را در رسانه­ی میلی تحویل ملت می­داد یا در صفوف به هم­پیوسته ی نماز جمعه و راهپیمایی فردا گلوی خودش را جر می­داد و مرگ بر آمریکا می‌گفت. برای "من" ازشأن و ادب و نزاکت و شرم و حیا و فرهنگ و خواهر و مادر و دموکراسی و آزادی بیان و اندیشه و حق و دین و آخرت و شر و ورهایی از این دست سخن نگو. "من" همین است که می‌بینید. بدون سانسور و ممیزی. بدون محدوده و ملاحظه. بدون خط قرمز و بدون اعتقادی به خط قرمز.   

 

 

عقده گشایی!

سلام 

نزدیک به سه سال قبل در چنین روزهایی استارت وبلاگی را زدم که مدتی بعد از مصادیق انتشار محتوای مجرمانه شناخته شد؛ و آن شد که انتظارش نمی‌رفت. وبلاگم را در شرایطی از دست دادم که دوستان خوبی یافته بودم و حلقه‌ی وبلاگیمان در حال تشکیل بود. در شرایطی که داشتم زبان خودم را پیدا می‌کردم و در شرایطی که لحن و محتوای فیدبک‌ها (که بخشی از آن در کامنت‌های هر پست منعکس می‌شد) حکایت از یک تغییر مثبت داشت.

در تمام این مدت که از توقیف وبلاگ گذشت بیشتر از هر چیز دلم برای آن کامنت‌ها تنگ شده است؛ کاش بلاگفا به‌جای همدستی با عوامل سرکوب، در کنار مردم می‌ماند و همزمان با توقیف وبلاگ، اقدام به مسدود ساختن بخش مدیریت آن نمی‌کرد.

امروز پس از چند ماه کرختی و بی‌حوصلگی، باز هم توطئه‌ی پاییز و اینترنت علیه من نتیجه‌بخش شده است و من دوباره می‌خواهم بنویسم. نمی­دانم چرا دوباره تصمیم گرفتم بیایم...نمی دانم چرا می نویسم. نوشتن را یک کار "مقدس" می دانم؛ هرچند خیلی وقت است کلمه‌ی "مقدس" را از دایره‌ی لغاتم بیرون انداخته‌ام. از نوشتن "لذت" می‌برم؛ هرچند در سرزمینی زندگی می‌کنم که همیشه "لذت‌ها" تابو بوده‌اند و انکار شده‌اند و در بهترین حالت استحاله.

امروز که نوشتن را در این وبلاگ تازه شروع کرده‌ام می‌خواهم چیزی را بگویم که شاید با لحن همه‌ی جملات قبل از آن متفاوت باشد. می‌خواهم بگویم که "عقل افسرده" یک تفاوت اساسی با وبلاگ قبلی‌ام دارد: این‌جا می‌خواهم ناشناس بمانم و شخصی بنویسم. بعید می‌دانم وبلاگم را به نام خودم به کسی ـ غیر از چند دوست صمیمی ـ معرفی کنم. این باعث می‌شود که از خودسانسوری بپرهیزم، باعث می‌شود دغدغه‌ی این را نداشته باشم که خواهرم و برادرم و دوست دخترم و شاگردم و فلانی و فلانی اینجا می‌آیند و این‌ها را می‌خوانند و زشت است و از این حرف‌ها! اینطوری می‌توانم بی‌خیال آن شرم و ادب و محترم‌ بودن تصنعی شوم، می‌توانم خودم باشم با همه‌ی جزئیات زندگی‌ام، با همه‌ی آن چیزهایی که از آن لذت می‌برم و دوستش دارم: از فلسفه و ادبیات و سینما گرفته تا آزادی و س×کس و رابطه و  کس‌شعر گفتن در مستی‌های غیرمنتظره و بدوبیراه گفتن به هر آنچه این‌ها را محدود می‌کند!

نمی‌دانم چیزی که می‌خواهم بگویم درست است یا نه؛ ولی از همه‌ی کسانی که از طریق این پست با این وبلاگ آشنا می‌شوند خواهش می‌کنم همین‌جا تکلیف خودشان را با من و وبلاگم روشن کنند. به‌عبارت دیگر: دوست من! اگر آمدی به قصد موعظه و ملامت نیا.  

عقل افسرده (که نامش را از کتاب دوست‌داشتنی مراد فرهادپور کش رفته‌ام) هیچ ادعایی ندارد جز این‌که می‌خواهد محلی باشد برای به‌اشتراک گذاشتن تجربیاتم از خواندن و خوردن و دیدن و شنیدن و ...

بخش نظردهی وبلاگ را غیر فعال کرده‌ام. به دلایل متعددی که امیدوارم در آینده فرصتی برای مطرح کردنشان پیش بیاید. اگر نظری داشتید از لینک "تماس با من" در منوی بالای وبلاگ استفاده کنید؛ ممنون می‌شوم.