در این مدت کوتاهی که کارمند شدهام به این نتیجه رسیدهام که در ادارات ما همه چیز در نمرهی ارزشیابی تأثیر دارد ولی نمرهی ارزشیابی در هیچ چیزی تأثیر ندارد!
داخل تاکسی نشستهام. کنار من زن و مرد جوانی نشستهاند. همراه با نوزادی چند ماهه که در آغوش مادر به خواب رفته است.
پشت چراغ قرمز راننده به نشانهی فحش خواهرو مادر برای رانندهی جلویی بوق گوشخراشی میزند. نوزاد چند ماههی زن و مرد جوان از خواب میپرد و میزند زیر گریه. راننده درحالیکه در آینه زن جوان را نگاه میکند با لبخندی بر لب میگوید: خانوم! زود ساکتش کن تا به جرم اعتراض به نظام دستگیرش نکردن!
لبخند تلخی روی لب همه نقش میبندد.
تهدید عاشقانه در زمین حریف
این روزها زمین حرفی برای گفتن ندارد. شرمنده است و شاید نگران از آیندهای که برای ساکنینش تدارک دیده است.
گناه زمین پای خودش! به من چه؟!
من! من، اما شاید فرزند خلف زمینم.
گوشهای مینشینم و به این روزهایم میاندیشم. میدانم که برایم آسان است خواب قناری را آشفته کنم. برایم آسان است باران را از دیدار سبزه بازدارم. برایم ممکن است برف را سیاه و کلاغ را سفید کنم.
کسی میداند چه بر سر من آمده است؟!
من! این فرزند خلف زمین، ساختن را خوب بلد است اما به همان اندازه، خراب کردن را هم به خوبی یاد گرفته است. کودکیهایم را یادم میآید که برای ساختن خانهای با آن آجرهای پلاستیکی ساعتها وقت میگذاشتم و بعد...در چشم بههم زدنی آن را بر سر ساکنین خیالیاش آوار میکردم.
این یک اعلان جنگ است؟
شاید!
به چه کسی؟
نمی دانم!
شاید به همهی آنهایی که فکر میکند من همیشه به صلح میاندیشم. به آشتی. به دوستی. به عشق. به گل. به باران. به قناری.
به همهی آنهایی که نمیدانند من در فرهنگ لغاتم، واژگانی از قبیل جنگ، خون، گلوله و ... نیز داشتهام. درست است که مدتهاست از آن استفاده نکرده ام اما...
مخاطب من! خودت میدانی که این داستان بر این مدار نخواهد چرخید... اگر از آرامش بیزاریی بچرخ تا بچرخیم! من آرام آرام خراب میکنم همه آن چیزهایی را که آرام آرام ساختم. البته به شرطی که تو همچنان کمک کنی. به شرطی که همچنان بخواهی!
[اقتضای محتوای این نوشته، زبان بیپروا، اروتیک و شاید رکیک آن است. از دوستانی که فکر میکنند احساساتشان با اینگونه اصطلاحات جریحهدار میشود، خواهشمندم از خواندن این پست صرفنظر کنند.]
اگر راوی بخواهد...
زن جوان آرام آرام لباسهایش را درآورد. بدون اینکه از راویاش اجازه بگیرد، روی تخت دراز کشید. پسرک جلوی پنجره ایستاده بود، بیرون را نگاه میکرد و به آینده میاندیشید. او نمیخواست تهیدست باقی بماند.
راوی هم لخت شد. تنها شورتی به تن داشت. رفت روبهروی زن جوان و بین پاهایش زانو زد. زن نیمخیز شد تا شورت راوی را پایین بکشد که پسرک برگشت و آمد کنار تخت نشست. در چشم بههم زدنی، پسرک لخت شد.
*
داستان به اینجا که رسید، راوی عصبی شد، این بنبست برایش ناآشنا نبود...قلمش را روی میز گذاشت. چشمانش را بست. کمی با آلتش که حالا دیگر شق شده بود ور رفت. دیگر همه چیز در مشتش بود...زن جوان را بالاخره به خانه آورده بود، لختش کرده بود و داشت آماده میشد که او را بکند، البته اگر پسرک دست از سرش برمیداشت.
*
راوی سیگاری روشن کرد. اندکی به آینده فکر کرد. مانده بود با پسرک چه کند. به ویترین کتابفروشیها اندیشید. به نسخههای برگشتی. جوانان سرزمینش اندکی از او عشق میخواستند. منتقدین به او گفته بودند که کارهایش مبتذل است. روشنفکران کشورش او را بیتعهد میخواندند. ناشرش قبلاً به او اطلاع داده بود که زن جوان به قلب راوی میاندیشد. مشکل اما آنجا بود که راوی دلش میخواست روزهای متوالی روی تختش دراز بکشد و به لای پاهای زن جوان نگاه کند.
*
از جایش (پشت میز یا روی تخت؟!) پا شد و قطعهای موسیقی گذاشت... سمفونی شماره شش چایکوفسکی یا شاید هم سمفونی شماره چهل و یک موتزارت. فرقی در اصل داستان نداشت. دوباره سیگاری روشن کرد. کاغذ را مچاله کرد و انداخت کنار بقیه طرحهایش، داخل سطل آشغال.
*
راوی با خودش فکر کرد این معادله را تنها درد میتواند حل کند. پس دستش را به آرامی برد داخل شورتش. آلت شق شدهاش را گرفت و شروع کرد به مالیدن. چشمهایش را بست.
از پسرک خواست که پشتش را به او بکند و خم شود. پسرک گریه میکرد و راوی محکمتر ضربه میزد.
*
درد داشت معادله را حل میکرد. راوی به آه و اوه افتاده بود. زن جوان آرام آرام داشت از ذهن راوی پاک میشد. و پسرک همچنان مینالید.
راوی مالیدن را سریعتر کرد، آه بلندی کشید و آرام گرفت. سرش را روی میز گذاشت تا ضربان قلبش آرامتر شود و خوابید.
*
راوی بیدار شد، دوروبرش را نگاه کرد، از زن جوان تنها شورتش مانده بود که روی تخت افتاده بود. پسرک در اتاق قدم میزد. راوی کاغذ سفیدی را از داخل پاکت در آورد. قلمش را در دست گرفت.
پسرک از خانواده تهیدستی بود. دلش میخواست مهندس شود و بعد هم دکتر و بعد رئیس جمهور. و خواستن توانستن است. اگر خواستن، خواستن راوی باشد.