در این مدت کوتاهی که کارمند شدهام به این نتیجه رسیدهام که در ادارات ما همه چیز در نمرهی ارزشیابی تأثیر دارد ولی نمرهی ارزشیابی در هیچ چیزی تأثیر ندارد!
تهدید عاشقانه در زمین حریف
این روزها زمین حرفی برای گفتن ندارد. شرمنده است و شاید نگران از آیندهای که برای ساکنینش تدارک دیده است.
گناه زمین پای خودش! به من چه؟!
من! من، اما شاید فرزند خلف زمینم.
گوشهای مینشینم و به این روزهایم میاندیشم. میدانم که برایم آسان است خواب قناری را آشفته کنم. برایم آسان است باران را از دیدار سبزه بازدارم. برایم ممکن است برف را سیاه و کلاغ را سفید کنم.
کسی میداند چه بر سر من آمده است؟!
من! این فرزند خلف زمین، ساختن را خوب بلد است اما به همان اندازه، خراب کردن را هم به خوبی یاد گرفته است. کودکیهایم را یادم میآید که برای ساختن خانهای با آن آجرهای پلاستیکی ساعتها وقت میگذاشتم و بعد...در چشم بههم زدنی آن را بر سر ساکنین خیالیاش آوار میکردم.
این یک اعلان جنگ است؟
شاید!
به چه کسی؟
نمی دانم!
شاید به همهی آنهایی که فکر میکند من همیشه به صلح میاندیشم. به آشتی. به دوستی. به عشق. به گل. به باران. به قناری.
به همهی آنهایی که نمیدانند من در فرهنگ لغاتم، واژگانی از قبیل جنگ، خون، گلوله و ... نیز داشتهام. درست است که مدتهاست از آن استفاده نکرده ام اما...
مخاطب من! خودت میدانی که این داستان بر این مدار نخواهد چرخید... اگر از آرامش بیزاریی بچرخ تا بچرخیم! من آرام آرام خراب میکنم همه آن چیزهایی را که آرام آرام ساختم. البته به شرطی که تو همچنان کمک کنی. به شرطی که همچنان بخواهی!
[اقتضای محتوای این نوشته، زبان بیپروا، اروتیک و شاید رکیک آن است. از دوستانی که فکر میکنند احساساتشان با اینگونه اصطلاحات جریحهدار میشود، خواهشمندم از خواندن این پست صرفنظر کنند.]
اگر راوی بخواهد...
زن جوان آرام آرام لباسهایش را درآورد. بدون اینکه از راویاش اجازه بگیرد، روی تخت دراز کشید. پسرک جلوی پنجره ایستاده بود، بیرون را نگاه میکرد و به آینده میاندیشید. او نمیخواست تهیدست باقی بماند.
راوی هم لخت شد. تنها شورتی به تن داشت. رفت روبهروی زن جوان و بین پاهایش زانو زد. زن نیمخیز شد تا شورت راوی را پایین بکشد که پسرک برگشت و آمد کنار تخت نشست. در چشم بههم زدنی، پسرک لخت شد.
*
داستان به اینجا که رسید، راوی عصبی شد، این بنبست برایش ناآشنا نبود...قلمش را روی میز گذاشت. چشمانش را بست. کمی با آلتش که حالا دیگر شق شده بود ور رفت. دیگر همه چیز در مشتش بود...زن جوان را بالاخره به خانه آورده بود، لختش کرده بود و داشت آماده میشد که او را بکند، البته اگر پسرک دست از سرش برمیداشت.
*
راوی سیگاری روشن کرد. اندکی به آینده فکر کرد. مانده بود با پسرک چه کند. به ویترین کتابفروشیها اندیشید. به نسخههای برگشتی. جوانان سرزمینش اندکی از او عشق میخواستند. منتقدین به او گفته بودند که کارهایش مبتذل است. روشنفکران کشورش او را بیتعهد میخواندند. ناشرش قبلاً به او اطلاع داده بود که زن جوان به قلب راوی میاندیشد. مشکل اما آنجا بود که راوی دلش میخواست روزهای متوالی روی تختش دراز بکشد و به لای پاهای زن جوان نگاه کند.
*
از جایش (پشت میز یا روی تخت؟!) پا شد و قطعهای موسیقی گذاشت... سمفونی شماره شش چایکوفسکی یا شاید هم سمفونی شماره چهل و یک موتزارت. فرقی در اصل داستان نداشت. دوباره سیگاری روشن کرد. کاغذ را مچاله کرد و انداخت کنار بقیه طرحهایش، داخل سطل آشغال.
*
راوی با خودش فکر کرد این معادله را تنها درد میتواند حل کند. پس دستش را به آرامی برد داخل شورتش. آلت شق شدهاش را گرفت و شروع کرد به مالیدن. چشمهایش را بست.
از پسرک خواست که پشتش را به او بکند و خم شود. پسرک گریه میکرد و راوی محکمتر ضربه میزد.
*
درد داشت معادله را حل میکرد. راوی به آه و اوه افتاده بود. زن جوان آرام آرام داشت از ذهن راوی پاک میشد. و پسرک همچنان مینالید.
راوی مالیدن را سریعتر کرد، آه بلندی کشید و آرام گرفت. سرش را روی میز گذاشت تا ضربان قلبش آرامتر شود و خوابید.
*
راوی بیدار شد، دوروبرش را نگاه کرد، از زن جوان تنها شورتش مانده بود که روی تخت افتاده بود. پسرک در اتاق قدم میزد. راوی کاغذ سفیدی را از داخل پاکت در آورد. قلمش را در دست گرفت.
پسرک از خانواده تهیدستی بود. دلش میخواست مهندس شود و بعد هم دکتر و بعد رئیس جمهور. و خواستن توانستن است. اگر خواستن، خواستن راوی باشد.
به نام خودت!
خدای بزرگ!
اگر از حال من پرسیده باشی دو روزه سرما خوردم و از همهی کارهام عقب موندم. حوصلهی هیچ کاریرو ندارم. نه مطالعه، نه پایاننامه، نه کارهای اداری، نه کارهای عقب افتادهی دیگر. با دوستدخترم دعوام شده و در شبانهروز 20 ساعت میخوابم.
***
خدای خیلی خیلی بزرگ! بهت حق میدم که فکر کنی به بهترین شکل ممکن داری دنیا را مدیریت میکنی چون میدونم که تا حالا سرما نخوردی و دقیقاً نمی دونی سرماخوردگی یعنی چی. اگه تو هم یه بار وسط یه پروژهی مهم کاری، سرما میخوردی و مثل من ناچار میشدی کاروبار اداریتو به همکارت بسپاری و بعد متوجه بشی که اون یارو عمداً گند زده توی اموراتت، احتمالاً در مدیریت خودت بر جهان شک میکردی و آن را به محمود واگذار میکردی تا دنیایی فارغ از هرگونه بیماری، و از جمله سرماخوردگی، برایمان درست کند!
***
خدای بسیار بسیار بزرگ!! مومنین میگن هرچیزی که در این دنیا وجود داره حتماً یه حکمتی داره. میگن حتا اگه برای کسی ضرری داشته باشه، یه جایی، یه جوری برای بقیه فایده داره...!
یه بار فرصت کردی، بیا مرد و مردونه بشینیم تا بهت ثابت کنم در سرماخوردگی هیچ حکمتی وجود نداره و این بیماری موذی برای هیچ کسی هیچ منفعتی نداره.
با تشکر و تقدیم احترام
یک بندهی سرماخوردهی معترض
نمیدانم چرا قرارم را با یکی از دوستان، درست جایی گذاشتم که اصلیترین مسیر راهپیمایی بود و نمیدانم چرا من که همیشه با تأخیر سر تمام قرارهایم میرسم، اینبار ده دقیقه زودتر رسیدم و دوستم که همیشه سر وقت میآید، ده دقیقه دیرتر رسید. شاید همهی اینها در کار بود تا این پست نوشته شود و از این طریق مشت محکمی بر دهان آمریکا زده شود!!
***
کنار پیادهرو ایستاده بودم. جمعیتی که همچون سی سال گذشته آرزوی مرگ آمریکا و اسرائیل را میکرد، از کنارم میگذشتند. داشتم کلافه میشدم. سرم را پایین انداخته بودم و با گوشیام ور میرفتم. صدای پسری را شنیدم که داشت فعل "دادن" را بهصورت امری و پرسشی و برای دوم شخص مفرد مؤنث صرف میکرد. برگشتم و پسرک را دیدم. از روی قیافهاش حدس زدم که دبیرستانی باشد اما پلاکاردی که روی آن به "یوم الله" بودن امروز اشاره شده بود، آدرس دیگری داشت: مدرسه راهنمایی شهید.........! برای تشخیص سن دوم شخص مفرد مؤنث نیازی به تعقیب پلاکاردشان نبود؛ از کولهپشتی منقش به تمثال مبارک حضرت جومونگ میشد حدس زد که دخترک برای اطاعت چنین امری ـ حتی به لحاظ فیزیولوژیکی! ـ بسیار کم دارد!
***
این داستانک در طول بیست دقیقهای که منتظر دوستم بودم، بیش از بیست بار تکرار شد. شخصیتهای داستان تغییر میکردند، فعلهای صرفشده تغییر میکردند، اما نقشها همان نقشها بودند. گاه محجوبتر(!) که به اشارهای و لبخندی و چشمکی اکتفا میکردند و گاه جسورتر که دستانشان را زحمت داده و به قصد تقرب به آن حالت روحانی مشخص، به کنکاش در آن میانه میپرداختند.
***
امروز هم یومالله بود، هم روز دانشآموز و هم قرار بود بر دهان و جاهای دیگری از کشور محترم آمریکا ضرباتی وارد شود. و من برای اولین بار هم معنی یومالله را فهمیدم و هم به چشم خودم دیدم که دانشآموزان این مملکت چگونه به دعوت حاکمانشان لبیک گفته و با تبادل شماره و چیزهای دیگر، این روز را تا بیخ گرامی داشتند؛ و هم در یک رفراندوم غیررسمی خیابانی دیدم که دانشآموزان کشور ارزشی و ولایی ایران که آیندهی این سرزمین را میسازند، در جنگ فرضی کشورشان با آمریکا، ولو در سطح تئوری، طرف کدامیک را خواهند گرفت.
«من با نظر تو مخالفم اما حاضرم جانم را فدا کنم تا تو بتوانی حرفت را بزنی!»
ولتر
1
نمیدانم کی قرار است کمی قدرت تحملمان را بالا ببریم. نمیخواستم دومین پست وبلاگم باز هم غر زدن باشد، ولی فکر کنم دارد می شود.
با اینکه در پست اول توضیح داده بودم که مشی این وبلاگ چگونه است ولی باز هم نامههایی از طرف "ساسان" ، "مهرداد"، "یک دیوانه"، "فوتبالیست" ، "امیرعلی" و... به صندوق پستی وبلاگ ارسال شد که حاوی مقادیر قابل توجهی پند و اندرز بود! (حالا این دوستان، با این سرعت، از کجا به وبلاگ من لینک شده بودند را نمی دانم.)
نمیخواهم فکر کنید دلیل نوشتن این پست، همین چند نامهای است که از این دوستان دریافت کردهام. شاید بهتر است این گونه فکر کنیم که این نامهها بهانهای شد برای یک درددل قدیمی. یک درددل بهجامانده از روزهایی که در وبلاگ قبلیام مینوشتم و کامنتهایی را در وبلاگ خود و دوستانم میدیدم که باعث میشد احساس جهان سومی بودن تمام وجودم را فراگیرد.
2
میدانیم که عقل مدرن، که با دکارت معنا مییابد، یک عقل سوژهمحور است. در تفکر مدرنیته، سوژه خودمختار و خودبنیاد است و اینگونه است که مدرنیته با فردیت گره خورده است. مبنای تنظیم روابط اجتماعی در جوامع مدرن، هویت فردی است نه هویت جمعی و فضاهای شخصی و اختصاصی، از دفترچهی خاطرات گرفته تا وبلاگ، همه و همه راهی است به سوی تحقق این فردیت مدرن.
میخواهم بگویم که اینجا وبلاگ "من" است. تأکیدم روی "من" به این دلیل است که "من" تعیین میکنم اینجا چهچیزی بنویسم و چهچیزی ننویسم. "من" هستم که میاندیشم و حاصل اندیشیدنم را مکتوب میکنم و آن را دلیلی برای بودن خود قرار میدهم. در اینجا، در این فضای مجازی، "من" میخواهم واقعی باشم. میخواهم باور کنم که وبلاگ بهعنوان یک رسانهی مدرن در یک فضای مجازی، درپی آفرینش یک "من" واقعی است نه یک "من" مجازی. میخواهم به خودم حق بدهم که یک "فرد" مدرن باشم. میخواهم تمرین کنم که به "فردیت" احترام بگذارم.
3
یک پاراگراف هم برای دوستان متدین موعظهگر:
دوست من!
"من" اگر میخواست مثل "تو" بشود، وبلاگ نمینوشت، میرفت حرفش را در رسانهی میلی تحویل ملت میداد یا در صفوف به همپیوسته ی نماز جمعه و راهپیمایی فردا گلوی خودش را جر میداد و مرگ بر آمریکا میگفت. برای "من" ازشأن و ادب و نزاکت و شرم و حیا و فرهنگ و خواهر و مادر و دموکراسی و آزادی بیان و اندیشه و حق و دین و آخرت و شر و ورهایی از این دست سخن نگو. "من" همین است که میبینید. بدون سانسور و ممیزی. بدون محدوده و ملاحظه. بدون خط قرمز و بدون اعتقادی به خط قرمز.